حلما گلی حلما گلی ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

همه ی دنیــــــــای نفیــــــــس *** حلماگلی***

تیپ پائیزی گلبرگ نازم..

15 ماهگیت مبارک عسلم! گردش در یک روز زیبای پائیزی... در روز تولد مامان نفیسه...   آبان هم رو به پایان است .. انارها ترک برداشته اند خرمالوها را چیده اند برگ ها کف پوش خیاباڹ شدند…. زیباترین رنگ آمیزی طبیعت ومظلوم ترین فصل سال… و من دوستی و دوستانم را از پائیز خدا هدیه گرفتم… اهل هرجایی که باشی پائیزت با من یکی ست… پاییزت پراز لحظه های زیبا و زندگیت مملو از آرامش… . . . و آخرین روز ازماه آبانتون بخیییروشادی❤ ...
29 آبان 1394
3915 17 22 ادامه مطلب

تزئین حلیم بادمجان بشکل گلدان گل رز و شیپوری

اینم تزئین زیبای حلیم بادمجون  برای شرکت در مسابقه هنر آشپزی که نفر اول شدم! مراحل تزیین در ادامه مطلب ... اینم نمای نزدیک از گل رزی که با پوست بادمجون درستیده بودم. ...
28 آبان 1394
4441 15 15 ادامه مطلب

پائیز بهاریست که عاشق شده است...

سلام سلام سلام به همه دوستان مهربونم که توی این مدت به ما سر زدید و جویای حال ما شدید و مایه دلگرمی ما! از همگی متشکرم! خداروشکر گچ دست حلما گلی رو باز کردیم و بچم کلی خوشحال شد اونروز! انگاری که رها شده بود... آزاد... اینم عکسای روزی که دستش رو باز کردیم: ...
25 آبان 1394
2451 10 10 ادامه مطلب

آخر هفته ای پر اشک!

سلام گل صبور مامان ! دختر مهربون ! عزییییییییییییییییزم ! مدتی بود هی مچ دستت رو میگرفتی و میگفتی: اوخخخخ ! ما چون هنوز شما خیلی کلمات رو به مفهوم واقعی بکار نمی بردی ، جدی نمیگرفتیم ! ولی چند روزی بود که حساس شدم که کدوم دستت رو میگی اوخخخخخ! تا اینکه روز پنجشنبه تو کوچه با بابایی رفته بودی و خوردی زمین! خب چون تازه راه افتادی خیلی زیاد زمین میخوری و دردت بیشتر شده بود ... گذشت.. صبح جمعه اومدم لباست رو عوض کنم که مثل همیشه زدی زیر گریه  موقع درآوردن دستت از آستین! ولی این بار حساس شدم که کدوم دستت رو گریه میکنی؟؟ هردوش یا یکیش؟؟ که دیدم بله! تا همون دستت رو گرفتم و زدی زیر گریه ! بازم گفتم شاید زیاد...
9 آبان 1394
2660 12 35 ادامه مطلب

گزارش عزاداری حلما کوچولو در صبح تاسوعا 94

سلام مهربونم امسال صبح تاسوعا خوابمون برد و به هیچ مراسمی نرسیدیم واسه همین به همراه بابایی رفتیم که فقط دسته های زنجیرزنی تماشا کنیم! اولش فکر کردیم انقدر دیر اومدیم که همه رفتن خونه ولی وقتی رسیدیم به محله قصرالدشت دیدیم وای انگار تازه شروع شده و دقیقا به موقع رسیدیم! بقیه عکس ها در ادامه مطلب...   قافله شترها... زنگ کاروان... اونروز هم شما رو سقا کردم و هم عروسک مورد علاقه ات "محمد" رو! و هردوتون رو بردیم که عکس بگیریم. لباس سبز پارسالت رو هم تن محمد کردم که با هم ست باشین! اونجا شتر و اسب آورده بودن و خیمه ساخته بودن و.... چ خبر بود خلاصه! شما که چشم از شتر ها برنمیداشتی! و کلی...
6 آبان 1394