حلما گلی حلما گلی ، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

همه ی دنیــــــــای نفیــــــــس *** حلماگلی***

آخر هفته ای پر اشک!

سلام گل صبور مامان ! دختر مهربون ! عزییییییییییییییییزم ! مدتی بود هی مچ دستت رو میگرفتی و میگفتی: اوخخخخ ! ما چون هنوز شما خیلی کلمات رو به مفهوم واقعی بکار نمی بردی ، جدی نمیگرفتیم ! ولی چند روزی بود که حساس شدم که کدوم دستت رو میگی اوخخخخخ! تا اینکه روز پنجشنبه تو کوچه با بابایی رفته بودی و خوردی زمین! خب چون تازه راه افتادی خیلی زیاد زمین میخوری و دردت بیشتر شده بود ... گذشت.. صبح جمعه اومدم لباست رو عوض کنم که مثل همیشه زدی زیر گریه  موقع درآوردن دستت از آستین! ولی این بار حساس شدم که کدوم دستت رو گریه میکنی؟؟ هردوش یا یکیش؟؟ که دیدم بله! تا همون دستت رو گرفتم و زدی زیر گریه ! بازم گفتم شاید زیاد...
9 آبان 1394
2657 12 35 ادامه مطلب

گزارش عزاداری حلما کوچولو در صبح تاسوعا 94

سلام مهربونم امسال صبح تاسوعا خوابمون برد و به هیچ مراسمی نرسیدیم واسه همین به همراه بابایی رفتیم که فقط دسته های زنجیرزنی تماشا کنیم! اولش فکر کردیم انقدر دیر اومدیم که همه رفتن خونه ولی وقتی رسیدیم به محله قصرالدشت دیدیم وای انگار تازه شروع شده و دقیقا به موقع رسیدیم! بقیه عکس ها در ادامه مطلب...   قافله شترها... زنگ کاروان... اونروز هم شما رو سقا کردم و هم عروسک مورد علاقه ات "محمد" رو! و هردوتون رو بردیم که عکس بگیریم. لباس سبز پارسالت رو هم تن محمد کردم که با هم ست باشین! اونجا شتر و اسب آورده بودن و خیمه ساخته بودن و.... چ خبر بود خلاصه! شما که چشم از شتر ها برنمیداشتی! و کلی...
6 آبان 1394

هر روز و هر لحظه کنارمی عشق کوچولوی من!

خیلی فکر خوبی بود اینکه عکست رو روی لیوان ها چاپ کردم! هم خودم هم بابایی خیلی از این کار راضی بودیم و حتی صبح ها که ازت دوریم عکست جلو چشمامون هست و بقولی تو هر لحظه کنارمونی خانوم گل!   ...
5 آبان 1394

گزارش عزاداری حلما گلی در دهه محرم 94

در دهه محرم سعی کردیم هر شب بریم کانون رهپویان وصال-سید انجوی که امسال در حسینیه عاشقان ثارالله برگزار میشد و ما امسال بخاطر شما در مهد بهشت بودیم و از برنامه های مهد استفاده میکردیم. اکثر شب ها رو خاله فاطمه هم باهامون بود و یک شب رو هم مامان محبوبه و یک شب هم با عزیزجان بودیم. خداروشکر خیلی خوب بود. البته بیشتر ازت فیلم گرفتم و تعداد عکسا کمه ولی همین ها هم خالی از لطف نیست. اینم از عکس های شما در این شب ها... حلما کوچولو در حال سینه زنی با بقیه بچه ها   البته روز های اول بیشتر دوست داشتی با صندلی ها بازی کنی... قربونت قدم هات عزیزدلم... قبول باشه عزاداریهات گلم ...
1 آبان 1394

حلول ماه محرم تسلیت باد....

سلام به خورشید پرفروغ خونمون ماه محرم دوباره اومد...... ماهی که برای من سالهای سال با خاطرات بیادموندنی در ذهنم به یادگار مونده بود......... ولی... امسال اصلا از اومدن ماه محرم خوشحال نیستم! پارسال اتفاقات خعلی بدی برامون افتاد که یادآوریش هم اشکم رو در میاره......... وقتی یادم میاد با چه ذوق و شور و هیجانی از قبل از محرم برات لباس خریدم و محیای عذاداری بودیم و در اوج شب های پر شور محرم شما مریض شدی  و سه روز از طلایی ترین روز ها رو در بیمارستان بستری بودی  و..... ولش کن! خداروشکر که حالت خوبه و سالمی عزیزکم! حلما جون ! ولی امسال دوست ندارم برم هیئت! میترسم از تکرار اون روزها میترسم... ولی خب از یک چیز خو...
26 مهر 1394

بفرما پنکیک خوشمزههههههههههههههههههه

بالاخره امروز همت کردم و پنکیک درست کردم! اولین تجربه درست کردنش بود و چقدر راحت و خوشمزه بود! همسری میگفت مزه کیک کم شیرین و رژیمی میده! همیشه درست کن! طرز تهیه در ادامه مطلب... دستور تهیه : یک عدد                           تخم مرغ نوک قاشق                            وانیل یک و نیم لیوان                        شیر د...
19 مهر 1394

آتلیه 12 ماهگی - شانون

گلبرگ نازم!  واسه عروسی عمو میخواستیم سه تایی بریم آتلیه  ... من خیلی خوشحال بودم چون از بارداری دیگه با بابایی آتلیه نرفته بودم و خییییییییلی هم دردسر کشیدم واسه وقت گرفتن بخاطر یک سری ناهماهنگی ها  ... دست آخر چون عروسی تو باغ های طرف صنایع بود و ما قرار بود زود در مراسم حاضر باشه جهت خوشامدگویی به مهمانان... دنبال آتلیه تو معالی آباد بودم... در نهایت با اینکه آرایشگاه من 4/5 آماده کرد ولی ساعت 6 رسیدیم آتلیه و یه نفر رو جای ما فرستاده بود داخل و نوبت ما میشد 7 تا 8 ! بابایی که گفت دیر میشه و رفت به ما هم گفت بریم همراش ولی من دوست داشتم حتما عکس بگیریم و موندیم و واااااااااااااااااقعا خاله فاطمه خعلی لطف کرد اون رو...
9 مهر 1394

دسته گلی از اسکناس، هدیه ازدواج حلماگلی به عمومحمد

سلاااااااااااااااااام به همه ی دوستان گلم... این مدت که نبودیم درگیر مراسم ازدواج عموجون حلما گلی بودیم! خداروشکر پنجشنبه برگزار شد! همش تو این مدت به این فکر میکردم که چون حلما جون خییییییلی عموجونش رو دوست داره، یه هدیه جداگونه و اختصاصی و شیک به عموش بده... که خاطرش در یاد همه بمونه! واسه همین تصمیم گرفتم خودم یه دسته گل با اسکناس درست کنم! اول به فکر بودم که چندتا شاخه گل رز با اسکناس هزاری بسازم که مجموعش 50 هزارتومن بشه. ولی بعد با خودم گفتم شاید دسته گل بزرگی بشه و واسه حلما جون سخت بشه دست بگیره و در نهایت یه شاخه با اسکناس پنج تومنی ساختم به نیت گل دخترِ یه دونه ی خودم  نت...
9 مهر 1394
13463 11 22 ادامه مطلب