6 روز خاطرانگیز با تو! روزهای سخت اما شیرین تر از عسل
سلام عشق مامان که الان مثل یه فرشته نازنازی کنارم خوابیدی و داری خواب بهشتو میبینی یک هفته پیش همچین شبی من با یه دنیا خوشحالی و اضطراب و غم و بی قراری در حال آماده شدن برای رفتن به بیمارستان بودم. آخه قرار بود تو عزیز دلمو به دنیا بیارم همه غمم ازین بود که باید با بارداری و شکم قلمبم و لگدا و تکونای تو خداحافظی میکردم هنوزم با اینکه 6 روز از زایمانم گذشته روزی هزار بار اون روزای رویایی رو به یاد میارم و بغض عجیبی سینمو پر میکنه هروقت اینجوری میشم تو دلم با خدا حرف میزنم. اول ازش تشکر میکنم که منو شامل لطف و عظمتش کرد و ازش خواهش میکنم این نعمت شیرینو بازم بهم عنایت کنه و بعدم واسه همه اونایی که میخوان مادر باشن از ته دلم دعا میکنم...
عجیب این 9 ماه با تموم سختیاش چه زود و چه شیرین گذشت! چه سختیهای دلچسبی! دلم واسه تک تک لحظه هاش تنگه... واسه روزی که آزمایش خونم مثبت شد... زمانیکه سونو شدم و فهمیدم نه تنها تو دلم یه فرشته ی ناز دارم بلکه قلبشم میزنه و سه هفتست که مهمون مون هستی... روزی که فهمیدم دختری ... دیدن روی ماهت توی سونوگرافیا... تو آینه نگاه کردنا... عاشقونه های بابایی واسه من و تو... لحظه شماری کردنا... و... و... و اون لحظه که تا اومدم به خودم بجنبم اسممو واسه اتاق عمل صدا زدن و من با دنیایی از احساسات ضد و نقیض و عجیب و غریب با بابات خداحافظی کردم و رفتم برای پیشوازت با عشقی باور نکردنی گاز بیهوشی رو با تموم وجودم بلعیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم به این امید که هرچی زودتر تورو تو بغلم بگیرم
همیشه برام مثل یه رویا بود که بهت شیر بدم، باد گلوتو بگیرم و بعد توی گهوارت بخوابونمت... اما رویام حالا به حقیقت بدل شده بود و من غرق ناباوری بودم و هستم!!! الان 6 روزه که تورو توی بغلم دارمبوت میکنمنوازشت میکنمباهات حرف میزنمبا نگات جوابمو میدیمیگم عاشقتم میگی عاشقمیعروسک زنده منیهمونی که میخواستم و منم همونیم که میخواستی
دوست دارم دوست داشتنی مامان
از احوال خودم بگم که همچنان درد شدیدی در قسمت بخیه هام دارم! روزی دو تا ترامادول صد میخورم و چهار تا شیاف مسکن که بتونم راه برم لااقل!
هر شب مهمون داریم و همه از ورودت بینهایت خوشحالن!
فقط شب سوم تولدت خیلی اذیت کردی و نا آروم بودی البته تقصیر تو هم نبود گرسنه بودی و من کم شیر!! ولی تا صبح من و بابایی کلافه شدیم! نا گفته نماند ما ناپخته بودیم و مامان و بابای نو! باورمون نبود که شما واقعا نیم ساعتی یه بار شیر میخوری!!
نوک سینه هام زخم شده بود و دردناک و خون میومد! و شما خیلی محکم و با تمام وجود مک میزدی! قربونت برم مامان جون خلاصه انواع و اقسام کرم ها و تجویزهای مختلف رو امتحان کردم بلکه افاقه کنه...
انشاله که اثر کنه...
برای غربالگری هم بردیمت درمانگاه فاطمه الزهرا. فدای فسقلم بشم که خانومه و صبور! یه کوچولو بیشتر گریه نکردی و زودی یادت رفت!! من که طاقت نداشتم از اتاق رفتم بیرون و بابایی پیشت بود.. ولی همون ناله ی کوچولویی که کردی تو دلم دود افتاد! خداروشکر که زود یادت رفت...
الحمدلله که زردی هم نگرفتی. فقط یه ذره روز چهارم پنجم زرد شدی.
روز پنجم تولدت نافت افتاد مبارک باشه نفسی من و راحت شدی خدارو شکر!
شبش هم رفتیم کانون رهپویان وصال(جاییکه مامان و بابا از نوجوانی اونجا بودن!) تا آقاسید(سید محمد انجوی نژاد) تو گوشت اذون بگن.