حلما گلی حلما گلی ، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

همه ی دنیــــــــای نفیــــــــس *** حلماگلی***

6 روز خاطرانگیز با تو! روزهای سخت اما شیرین تر از عسل

1393/5/27 13:39
نویسنده : مامان نفیسه
4,812 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان قلب که الان مثل یه فرشته نازنازی کنارم خوابیدی و داری خواب بهشتو میبینیقلب یک هفته پیش همچین شبی من با یه دنیا خوشحالی و اضطراب و غم و بی قراری در حال آماده شدن برای رفتن به بیمارستان بودم. آخه قرار بود تو عزیز دلمو به دنیا بیارم قلبهمه غمم ازین بود که باید با بارداری و شکم قلمبم و لگدا و تکونای تو خداحافظی میکردم ناراحتهنوزم با اینکه 6 روز از زایمانم گذشته روزی هزار بار اون روزای رویایی رو به یاد میارم و بغض عجیبی سینمو پر میکنه نگران هروقت اینجوری میشم تو دلم با خدا حرف میزنم. اول ازش تشکر میکنم که منو شامل لطف و عظمتش کرد و ازش خواهش میکنم این نعمت شیرینو بازم بهم عنایت کنه قلب و بعدم واسه همه اونایی که میخوان مادر باشن از ته دلم دعا میکنم...

6 روزگی دخترم حلما شبیری

عجیب این 9 ماه با تموم سختیاش چه زود و چه شیرین گذشت! چه سختیهای دلچسبی! دلم واسه تک تک لحظه هاش تنگه... واسه روزی که آزمایش خونم مثبت شد... زمانیکه سونو شدم و فهمیدم نه تنها تو دلم یه فرشته ی ناز دارم بلکه قلبشم میزنه و سه هفتست که مهمون مون هستی... روزی که فهمیدم دختری قلب... دیدن روی ماهت توی سونوگرافیا... تو آینه نگاه کردنا... عاشقونه های بابایی واسه من و تو... لحظه شماری کردنا... و... و... و اون لحظه که تا اومدم به خودم بجنبم اسممو واسه اتاق عمل صدا زدن و من با دنیایی از احساسات ضد و نقیض و عجیب و غریب با بابات خداحافظی کردم و رفتم برای پیشوازت قلب با عشقی باور نکردنی گاز بیهوشی رو با تموم وجودم بلعیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم به این امید که هرچی زودتر تورو تو بغلم بگیرم قلب

همیشه برام مثل یه رویا بود که بهت شیر بدم، باد گلوتو بگیرم و بعد توی گهوارت بخوابونمت... اما رویام حالا به حقیقت بدل شده بود و من غرق ناباوری بودم و هستم!!! الان 6 روزه که تورو توی بغلم دارمقلببوت میکنمقلبنوازشت میکنمقلبباهات حرف میزنمقلببا نگات جوابمو میدیقلبمیگم عاشقتم میگی عاشقمیقلبعروسک زنده منیقلبهمونی که میخواستم و منم همونیم که میخواستیقلب

دوست دارم دوست داشتنی مامانقلب

از احوال خودم بگم که همچنان درد شدیدی در قسمت بخیه هام دارم! غمگین روزی دو تا ترامادول صد میخورم و چهار تا شیاف مسکن که بتونم راه برم لااقل!

هر شب مهمون داریم و همه از ورودت بینهایت خوشحالن! جشن

فقط شب سوم تولدت خیلی اذیت کردی و نا آروم بودی البته تقصیر تو هم نبود گرسنه بودی و من کم شیر!! ولی تا صبح من و بابایی کلافه شدیم! نا گفته نماند ما ناپخته بودیم و مامان و بابای نو! خندونک باورمون نبود که شما واقعا نیم ساعتی یه بار شیر میخوری!! زبان

نوک سینه هام زخم شده بود و دردناک و خون میومد! و شما خیلی محکم و با تمام وجود مک میزدی! گیج قربونت برم مامان جون محبت خلاصه انواع و اقسام کرم ها و تجویزهای مختلف رو امتحان کردم بلکه افاقه کنه...

انشاله که اثر کنه...

برای غربالگری هم بردیمت درمانگاه فاطمه الزهرا. فدای فسقلم بشم که خانومه و صبور! یه کوچولو بیشتر گریه نکردی و زودی یادت رفت!! من که طاقت نداشتم از اتاق رفتم بیرون و بابایی پیشت بود.. ولی همون ناله ی کوچولویی که کردی تو دلم دود افتاد! خداروشکر که زود یادت رفت...

الحمدلله که زردی هم نگرفتی. فقط یه ذره روز چهارم پنجم زرد شدی.

دخترم زرد شد یه کوچولو

روز پنجم تولدت نافت افتاد لبخندمبارک باشه نفسی من قلب و راحت شدی خدارو شکر!

شبش هم رفتیم کانون رهپویان وصال(جاییکه مامان و بابا از نوجوانی اونجا بودن!) تا آقاسید(سید محمد انجوی نژاد) تو گوشت اذون بگن.

اذان گفتن سید محمد انجوی نژاد و بچه های کانون رهپویان وصال شیراز و دکتر مهدی شهریاری فوق متخصص اطفال

اذان گفتن سید محمد انجوی نژاد و بچه های کانون رهپویان وصال شیراز و دکتر مهدی شهریاری فوق متخصص اطفال

پسندها (5)

نظرات (5)

نگار
27 مهر 93 12:40
سلام وبلاگتو دیدم خوب بود ولی چرا بازدیدش کمه؟ بیا تو این ثبت نام کن هم بازدید وبلاگتو ببر بالا هم تو گوگل شناخته شو. بیا تو وبلاگم یه لحظه http://tagged.blogsky.com/1393/03/04/post-123/
مامان و باباي محمدباقر
28 مهر 93 10:43
سلام ماشاالله به این کوچولوی نازت... خدا نگهش داره برات... چه ناز خوابیده!
ثمين بانوثمين بانو
27 خرداد 97 10:12
محبت
ثمين بانوثمين بانو
27 خرداد 97 10:12
بوس
ثمين بانوثمين بانو
27 خرداد 97 10:12
گل