حلما گلی حلما گلی ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

همه ی دنیــــــــای نفیــــــــس *** حلماگلی***

حلمای من! نگرانتم مادر.......... :(

1395/8/15 10:35
نویسنده : مامان نفیسه
4,868 بازدید
اشتراک گذاری

این جریان مربوط به سه شنبه 95/7/27 هست.

شب حدود ساعت 11 بود که من و زن دایی نشسته بودیم رو مبل، و شما هم کمی اونطرف تر روی صندلی خودت جلو تلویزیون بودی غمگین

همه چی جلوی چشم خودم اتفاق افتاد! داشتی هی صندلی رو میبردی جلوتر و به میز تلویزیون نزدیک تر میشدی... که پایه صندلی به فرش گیر کرد.. هرچی تلاش کردی صندلی جلوتر نمیرفت! تعجبکه یهو با سر رفتی تو میز تلویزیون گریه تمام میز تلویزیون غرق خون شد.. فرش... خودت و من!

شکه شدمخطا! اصلا عکس العمل خوبی نبود ولی ناخودآگاه فقط جیغ زدم و یا ابالفضل گفتم...

دنیا رو سرم خراب شده بود!! فورا بابایی اومد بغلت کرد و با همون لباس خونه، زن دایی خداروشکر تازه از بیرون اومده بود و سوییچ ماشین بدست نشسته بود و دایی امیرحسین هم سریع لباس پوشید و رفتن بیمارستان...

من موندم سوت همه جا رد خون بود... خودم سرتاپا خونی شده بودم... مثه دیوونه ها با خودم حرف میزدم هیپنوتیزم و خون ها رو میشستم و بی صدا اشک میریختم گریه... دیگه به لکنت افتادمترسو...

دیدم طاقت ندارم تو خونه بمونم تا برگردن اونا، لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و رفتم بیمارستان...

تمام مسیر گریه کردم راننده تاکسی جهت دلداری حوادث دلخراشی درباره دخترش برام تعریف کرد... البته خدا خیرش بده، خوب بود توضیحاتش واقعن گریم قطع شد و آروم شدم...

رسیدم اورژانس بزرگسالان... وای پول همراهم نبود! فقط یه پتو مسافرتی برداشته بودم و موبایل خودمو و شوهرم و داداشم (همه بی موبایل رفته بودن چشمک)

رسیدم دیدم بغل بابا هستی و یه تور سفید رو سرت و صورتت که خون ها بهش خشکیده شده بود خطا

تا منو دیدی اومدی بغل من محبت.... دایی محمد و زن دایی لیلا هم رسیدن! بابایی برای اینکه ترسیده بودن من تنها تو خونه نمونم بهشون زنگ زده بود که بیان پیش من و وقتی من اومده بودم بیمارستان اونام زحمت کشیدن اومدن بیمارستان.

یه دارویی ریختن تو بینی تا خوابت ببره و بریم سیتی اسکن... یک ساعت منتظر موندیم خوابت نبرد! خودشون میگفتن ما اینو به بزرگسال میدیم سریع میخوابن ولی این کوچولو داره مقاومت میکنه که نخوابه!!!

ریختن دارو تو دهنت! یک ساعت صبر کردیم خوابت نبرد!! حتی گفتن اگه بریزیم تو دهنش دیگه دوزش هم بالا رفته بیاین تو قسمت تحت نظر جلو چشم خودمون باشید، خمار شده بودیخواب آلود ولی خوابت نبرد!!

خلاصه حدود ساعت دو نصف شب شده بود... راضی کردیم دایی محمد و زن دایی لیلا برن خونه... داشتیم راضی میکردیم دایی امیرحسین و فازی هم برن خونه که خانم دکتر اورژانس گفت بنظرم هوشیاریش خوبه و اذیتش نکنید برید زودتر بخیه بزنن و فردا صبح بیاین واسه سیتی اسکن.

خداروشکر که امیر جون نرفت چون منکه طاقت گرفتن دستت رو نداشتم... فقط آروم سرت رو کمی از خون پاک کردم و از اتاق عمل اومدم بیرون... پارچه انداخته بودن رو صورتت و تو هم که بدت میاد چیزی رو سرت بکشن و ترسیده بودی نکنه بابایی هم تنهات گذاشته! که شنیدم بابایی شروع کرده برات شعر خوندن و دیگه آروم شدی... اینها در حالی بود که دستت رو محکم گرفته بودن که تکون نخوری و داشتن سرت رو بخیه میزدن...خسته

3 تا... 3 تا بخیه زدن به پیشونی خوشکلتغمناک... ظاهرا یکی از شریان های اصلی آسیب دیده بود که همچین خونریزی شدیدی داشت...

عاخه دختر تو مگه نمیدونی جون منی؟ عمر من؟ همه ی زندگیمی؟؟ مواظب خودت باش خب! بی حوصله

مادر برات بمیره...

حدود 3 و خورده ای ازشب گذشته بود رسیدیم خونه. ما که سه تاییمون غش کردیم، طفلی دایی امیرحسین تا رسیده بود خونه نشسته بود شامپو فرش بکشه که رد خونها روی قالی نمونه...


دیگه نمیدونم چکار کنم؟ عقیقه ات کردیم... همیشه ان یکاد تو گردنت هست. هفته ی قبل از این ماجرا به نیت سلامتیت مبلغی رو جهت اطعام عاشورا و تاسوعا دادیم سید... از صدقه و اسفند و هرررررررررچی بگی کم نذاشتیم ولی چرا هی اتفاقات بد میوفته؟؟

خیلیا میگن بخاطر عکسای وبلاگ و انیستا هست! عاره؟؟؟

نمیدونم خیلی دودلم... شاید دیگه عکس نزارم...

شاید این وبلاگ رو حذف کنم...

شاید رمز دار کنم....

فعلا که دیگه دل و دماغ عکس گذاشتن ندارم تا ببینم چی میشه.. بی حوصله

ولی اینجا و دوستای مجازیم رو دوس دارم...

پسندها (7)

نظرات (42)