حلما گلی حلما گلی ، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

همه ی دنیــــــــای نفیــــــــس *** حلماگلی***

حلمای من! نگرانتم مادر.......... :(

1395/8/15 10:35
نویسنده : مامان نفیسه
4,874 بازدید
اشتراک گذاری

این جریان مربوط به سه شنبه 95/7/27 هست.

شب حدود ساعت 11 بود که من و زن دایی نشسته بودیم رو مبل، و شما هم کمی اونطرف تر روی صندلی خودت جلو تلویزیون بودی غمگین

همه چی جلوی چشم خودم اتفاق افتاد! داشتی هی صندلی رو میبردی جلوتر و به میز تلویزیون نزدیک تر میشدی... که پایه صندلی به فرش گیر کرد.. هرچی تلاش کردی صندلی جلوتر نمیرفت! تعجبکه یهو با سر رفتی تو میز تلویزیون گریه تمام میز تلویزیون غرق خون شد.. فرش... خودت و من!

شکه شدمخطا! اصلا عکس العمل خوبی نبود ولی ناخودآگاه فقط جیغ زدم و یا ابالفضل گفتم...

دنیا رو سرم خراب شده بود!! فورا بابایی اومد بغلت کرد و با همون لباس خونه، زن دایی خداروشکر تازه از بیرون اومده بود و سوییچ ماشین بدست نشسته بود و دایی امیرحسین هم سریع لباس پوشید و رفتن بیمارستان...

من موندم سوت همه جا رد خون بود... خودم سرتاپا خونی شده بودم... مثه دیوونه ها با خودم حرف میزدم هیپنوتیزم و خون ها رو میشستم و بی صدا اشک میریختم گریه... دیگه به لکنت افتادمترسو...

دیدم طاقت ندارم تو خونه بمونم تا برگردن اونا، لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و رفتم بیمارستان...

تمام مسیر گریه کردم راننده تاکسی جهت دلداری حوادث دلخراشی درباره دخترش برام تعریف کرد... البته خدا خیرش بده، خوب بود توضیحاتش واقعن گریم قطع شد و آروم شدم...

رسیدم اورژانس بزرگسالان... وای پول همراهم نبود! فقط یه پتو مسافرتی برداشته بودم و موبایل خودمو و شوهرم و داداشم (همه بی موبایل رفته بودن چشمک)

رسیدم دیدم بغل بابا هستی و یه تور سفید رو سرت و صورتت که خون ها بهش خشکیده شده بود خطا

تا منو دیدی اومدی بغل من محبت.... دایی محمد و زن دایی لیلا هم رسیدن! بابایی برای اینکه ترسیده بودن من تنها تو خونه نمونم بهشون زنگ زده بود که بیان پیش من و وقتی من اومده بودم بیمارستان اونام زحمت کشیدن اومدن بیمارستان.

یه دارویی ریختن تو بینی تا خوابت ببره و بریم سیتی اسکن... یک ساعت منتظر موندیم خوابت نبرد! خودشون میگفتن ما اینو به بزرگسال میدیم سریع میخوابن ولی این کوچولو داره مقاومت میکنه که نخوابه!!!

ریختن دارو تو دهنت! یک ساعت صبر کردیم خوابت نبرد!! حتی گفتن اگه بریزیم تو دهنش دیگه دوزش هم بالا رفته بیاین تو قسمت تحت نظر جلو چشم خودمون باشید، خمار شده بودیخواب آلود ولی خوابت نبرد!!

خلاصه حدود ساعت دو نصف شب شده بود... راضی کردیم دایی محمد و زن دایی لیلا برن خونه... داشتیم راضی میکردیم دایی امیرحسین و فازی هم برن خونه که خانم دکتر اورژانس گفت بنظرم هوشیاریش خوبه و اذیتش نکنید برید زودتر بخیه بزنن و فردا صبح بیاین واسه سیتی اسکن.

خداروشکر که امیر جون نرفت چون منکه طاقت گرفتن دستت رو نداشتم... فقط آروم سرت رو کمی از خون پاک کردم و از اتاق عمل اومدم بیرون... پارچه انداخته بودن رو صورتت و تو هم که بدت میاد چیزی رو سرت بکشن و ترسیده بودی نکنه بابایی هم تنهات گذاشته! که شنیدم بابایی شروع کرده برات شعر خوندن و دیگه آروم شدی... اینها در حالی بود که دستت رو محکم گرفته بودن که تکون نخوری و داشتن سرت رو بخیه میزدن...خسته

3 تا... 3 تا بخیه زدن به پیشونی خوشکلتغمناک... ظاهرا یکی از شریان های اصلی آسیب دیده بود که همچین خونریزی شدیدی داشت...

عاخه دختر تو مگه نمیدونی جون منی؟ عمر من؟ همه ی زندگیمی؟؟ مواظب خودت باش خب! بی حوصله

مادر برات بمیره...

حدود 3 و خورده ای ازشب گذشته بود رسیدیم خونه. ما که سه تاییمون غش کردیم، طفلی دایی امیرحسین تا رسیده بود خونه نشسته بود شامپو فرش بکشه که رد خونها روی قالی نمونه...


دیگه نمیدونم چکار کنم؟ عقیقه ات کردیم... همیشه ان یکاد تو گردنت هست. هفته ی قبل از این ماجرا به نیت سلامتیت مبلغی رو جهت اطعام عاشورا و تاسوعا دادیم سید... از صدقه و اسفند و هرررررررررچی بگی کم نذاشتیم ولی چرا هی اتفاقات بد میوفته؟؟

خیلیا میگن بخاطر عکسای وبلاگ و انیستا هست! عاره؟؟؟

نمیدونم خیلی دودلم... شاید دیگه عکس نزارم...

شاید این وبلاگ رو حذف کنم...

شاید رمز دار کنم....

فعلا که دیگه دل و دماغ عکس گذاشتن ندارم تا ببینم چی میشه.. بی حوصله

ولی اینجا و دوستای مجازیم رو دوس دارم...

پسندها (7)

نظرات (42)

محبوبه مامان ترنم
15 آبان 95 11:16
خدا را هزار بار شکر به خیر گذشته و با سه تا بخیه رفع شده .ولی واقعا از چشم باید ترسید نفیس جون . خدا خیلی رحم کرده صورتش اسیب ندیده . الهی که از چشم بد و از درد و بلا دور باشه.
مامان سلدا
15 آبان 95 11:24
سلام واقعا دلم ریخت نفیسه جون هی میگفتم خدا این خانمی چرا نیست نگرانی نیست نگو این اتفاق افتاده بود واقعاً خداروشکر که به خیر گذشته سلدای منم در 3 سالگی همیچنین اتفاقی براش افتاده بود به بغل در الومینیومی حیاط خورده بود الان ردش مونده درست وسط پیشنویش درکت میکنم چه حالی داری و همیشه همیشه اسفنج و صدقه هر روز یادت نره مراقب باشید
مامان صبرا
15 آبان 95 12:09
وایواقعا ناراحت شدم خانمی خدارو شکر به خیر گذشته ولی خدا میدونه خودت چی کشیدی . بیشتر از حلما جون تو نیاز به رسیدگی داری تا از ذهنت بره اون صحنه های وحشتناک توروخدا مراقب خودتون باشین بخدا خیلی خیلی دوستتون داریم و این وبلاگ خیلی حق داره به گردن خیلی از ما مامانا خدا در پناه خودش نگهتون داره و دیگه ار این اتفاقا هیچوقت هیچوقت نیافته
یک نفر
15 آبان 95 14:27
آحی کوچولو بلا به دور باشه .واقعا در حد یک تصادف وحشتناک یا دور از جون مثل بچه های جنگ زده شده فرشته کوچولو..براش چهار قل بخونید و قران بخونید فوت کنید.آیه هم به لباسش آویزون کنید یا متل گردنبند وان یکاد خوبه.قربانی کردن هم واقعا مهمه و از همه مهم تر سعی کنید زیاد کارهایی که جلب توجه میکنه و خارج از تر از حد متعارف هست نکنید تا تو چشم نباشه.به امید سلامتیش
مریم
15 آبان 95 14:34
سلام ،نفیسه جون این پستو که دیدم یهو دلم ریخت ،خدارو شکر که خدا رحم کرده،حضرت رقیه نذاشته اتفاق بدتری بیفته.اره عزیزم متاسفانه بعضی از افراد با دیدن عکسا زندیگیشونو مقایسه میکنن و یا چشم میزنند و یا شوهرشونو مجبور میکنن هر طوری شده این موقعیتو براشون فراهم کنه و حتی اگر نتونست زندگیشون تلخ میشه و نمیدونن که صاحب این عکسا هم خودش کم مشکل تو زندگی نداره و اینا فقط یک قسمت از زندگیشه.ان شاالله همیشه سالم باشید و سایتون بالای سر حلما گلی باشه.
مامان سام
15 آبان 95 17:33
الهی بمیرم .نفیسه جون این جوری نگو شاید اتفاق بدتر قرار بوده بیفته ولی بخاطر صدقه هایی که دادید بلا ی کم دفع شده!!!!!!ایشالا زود خوب بشه قربونش برم
الهه
15 آبان 95 21:21
عزیزم خدا روشکر به خیر گذشت دلتو شک نگیر بچه هست تورو خدا حذفش نکن من هر روز دارم نیام نگاه نیکنم ببینم چیز جدیدی گذاشتین یا نه
رز
15 آبان 95 21:53
عزیز دلم انشالله خداوند از چشم بد دورش کنه
لیلا
15 آبان 95 23:15
خیلی ناراحت شدم. ان شاالله هرچه زودتر زودتر خوب بشه حلما گلی. ولی خداروهزار مرتبه شکر اتفاقه دیگه ای نیوفتاده. خدایی نکرده به چشمش اسیبی نخورده، به خاطر اون صدقات از اتفاق بدتری جلوگیری کرده. از چشم بد به دور ان شاالله [
الی
16 آبان 95 9:40
خدا رو شکر به خیر گذشته الهیی بمیرم برا کوچولوی دوست داشتنیم ایشالا دیگه بد نبینی
مامان آیهان
16 آبان 95 10:53
عزیزم خوشحالم که اتفاق بدی براش نیفتاده. سعی کن به این جور حرفا اتعتقاد نداشته باشی. چون بچه هستن و شلوغ همشون این مشکلا رو تجربه می کنن. خدا باید خودش حفظ کنه. قرار باشه به خاطر وبلاگ بچه هامون چشم بخورن باید هیچ کاری براشون نکنیم در حالیکه سعی همه مامان باباها اینه که بهترینها رو برا بچه هاشون رقم بزنن
مامان آرزو
16 آبان 95 10:56
سلام نفیسه جون خیلی ناراحت شدم عزیزم،امیدوارم همیشه بچه ها از بلا به دور باشند
مامانی عرفان و ارمان
16 آبان 95 13:12
سلام عزیزم خیلی ناراحت شدم خدا برات نگهش داره از تموم بلایا. سعی کن همیشه همراهش یه ایه ان یکاد داشته باشی . اره منم دقیقا سابقه شو داشتم پسرم و سه سالگی وسط دو تا ابروش بخیه خوردولی خب چون بچه ان زود جوش میخوره و جاش زیاد نمیمونه عسل بزن تا جاش نمونه
elham
16 آبان 95 16:03
سلام با دییدن این عکس خیلی هول کردم بازم خداراشکر به خیر گذشته وخدایی نکرده اتفاق بدتری نیفتاده همیشه میگن چشم ونظر به پنبه پاک میگیره بچه اها هم که مثل فرشته ها پاکن انشالا خدا همه بچه ها را در پناه خودش حفظ کنه
مامان پانیذ
16 آبان 95 18:07
وای خیلی ناراحت شدم داشتم میخوندم بغض کردم آخه ماها که مامانیم و دخترم داریم به همه بچه ها خصوصا دخترها یه علاقه دیگه ای داریم الهی که حلما گلی از چشم بد بدور باشه من به چشم نظر خیلی معتقدم پیامبر معوذتین رو تو نماز بخاطر چشم بد میخوندن اصلا تو قرآن سوره هم با همین مضمون هست همین معوذتین زیاد برای حلما گلی بخون و بهش فوت کن و من شر حاسد اذ حسد یه بنده خدایی میگفت برای پانیذ حرز امام جواد بگیرم شما هم برای حلما گلی بگیر اخه دخترها همینطوری هم شیرین زبان و تو چشمن ان شاءالله که جای بخیه هاش زود زود خوب بشه
سید
16 آبان 95 19:01
الهی بمیرم عزیزم الهی بگردمت قوربونت برم حلما گلم نفیس جان عزیزم من خودم دکتر جراح زنانم امروز رفته بودم بیمارستان از ی دکتر پوست خوب برات ی کرم پرسیدم که جای بخیه نمونه عزیزم.الانم که بخیه داره روی بخیه هاش عسل بریز حتما،عسل خوبا،نه از این بازاری ها.بعد هم باند بزار روش که معلوم نشه. وقتی هم بخیه هاش رو کشیدی کرم کنتراکتوبکس بگیر بزن رو بخیه هاش تا جاش نمونه تقریبا ژل ماننده این کرمه. حتما این دوتا کار رو انجام بده من خودمم عمل داشتم خیلی بیشتر از این بخیه خوردم این دوتا کار رو انجام دادم دیگه معلوم نیست جاشون عزیزم این حلما جان رو هم چشم زدن دیگه عکس هاش رو نزار تو وبلاگ قبلا که حلما نبود وبلاگت چه جوری بود؟الانم همون کار رو بکن. بعدش هم ببین تو هر حادثه ای بد داریم بدتر هم داریم خدارو شکر که بد اتفاق افتاده خدارو شکر که ضربه به چشم نخورده نگران نباش عزیزم خوب میشه فقط کارایی رو که بهت گفتم مرتب براش انجام مخصوصا عسل شوهر من میاد به وبلاگت سر میزنه اینقدر این حلما رو دوست داره میگه اسم دخترمون رو میزاریم حلما
زهرا
17 آبان 95 10:18
سلام نفیسه خانوم خدارو شکر که به خیر گذشت چشم زخم که هست ولی بچه ها تو این سن بازیگوشن منم دخترم همیشه زخمیه صدقه بده براش انشالا هرچه زوردتر بهتر بشن
الی
17 آبان 95 11:42
نفیس جونم از اینجا نرو خواستی وبلاگت رو عوض کن ولی هرجا میری منم ببر عادت کردم به تو و حلما گلی و تزئینات قشنگ و حوصله زیادت برا جشنهای حلما
آنیا
17 آبان 95 15:18
سلام نفیسه خانم امیدوارم که الان حالتون بهتر شده باشه دختر من 2 ماه از دختر شما کوچیکتره و من همیشه وبتونو می خونم... عزیزم الان عصبی هستین که این فکر ها رو میکنین درسته من هم به چشم زخم اعتقاد دارم ولی با صدقه رفع میشه... این اتفاق ها برای همه بچه ها می افته با همین صدقه ها بوده که رفع شده خدا رو شاکر باش ....دختر من هم یه جور دیگه درگیر بیماریه از موقع تولدش تا الان که هنوز هم خوب نشده....مریضی مال بجه هاست برای همه بیش میاد ..براش فقط دعا کن.. من هر وقت که براش ناراحتم این شعر رو می خونم ..بهتر باشی خانم ****مبادا زرد باغ دختر من ..و یا کم سو چراغ دختر من ...برو ای غم برو بیرون از این شهر ...میا هرگز سراغ دختر من
خاله نورا
17 آبان 95 23:36
سلام عزیزم دارم گریه میکنم خیلی خیلی ناراحت شدم خدا رو شکر که بازم به خیر گذشت خدا آرومترت کنه دختر نازنینت وسالم نگه داره سعی کن هرروز صدق بدی نیت اولت سلامتی اقا امام زمان باشه سوره فلق وناس حتما هرروز بخون چشم بد هیچ کاری نمیشه کرد جز پناه آورد به خدا اونم با خوندن این دو سوره قربانی خوبه حتی یه مرغ باشه اتفاق بود امیدوارم از این به بعد خوشحالی خودت ودخترت وببینم
خاله نورا
17 آبان 95 23:40
نفیسه جون من خودم بچه ندارم ولی خیلی دوست داشتم که که داشته باشم طاهرا قسمت نیست همیشه میگفتم نفیسه جون همون کارهایی رو انجام میده که من دوست داشتم برای بچه ام انجام بدم واسه همین هم خیلی خودت ودخترت دوست دارم انشالله بد نبینی میبوسمت عزیم حلما گلی رو هم از طرف من ببوس
مامان صفا
18 آبان 95 13:31
ای وااای چه اتفاقی خیلی ناراحت شدم الان حل ما چطوره؟؟؟؟
مامان حنا
18 آبان 95 13:58
الهی که هیچ بچه ای هیچ جای دنیا یه خار به پاش نره کلی دلم گرفت اشکم در اومد به خدا بیمه حضرت رقیه بکنش و سعی کنید هر چند وقت یه بار قربونی بدین تو خونتون انشاالله که خدا نگهدارش باشه
سپیده مامان درسا
18 آبان 95 18:30
واااای خدا من که دلم ترکید تا خوندم ، یعنی صورت حلما رو دیدم نفسم بند اومد خدایا چرا آخه ، همش داشتم میگفتم نفیسه باید هر روز اسپند دود کنی و صدقه بدی ، بخدا دختر تودلبرویی داری ممکنه از دوست داشتن زیاد هر لحظه چشم بخوره خواهر وای اصلا حالم گرفته شده خدایا نمیدونم چی بگم فقط توروخدا از حالش بهمون خبر بده
سید
21 آبان 95 17:56
سلام نفیس جان خوبی؟ حلما جان بهتره؟ کارایی رو که گفتم میکنی ؟تاثیر داره؟
مامان نفیسه
پاسخ
سلام عزیزم عاره ممنون خیلی بهتره مچکرم دوست خوبم
آرزو
21 آبان 95 20:01
سلام بلابه دور باشه من حلماجون وخیلی دوسش دارم انشالله که بهترمیشن
کیمیا
24 آبان 95 0:53
وااای خداروشکر که بخیر گذشت حلماگلی بزای همه ما عزیزه همینطور مامان مهربونش ماشاءالله لاحول ولا قوة الا بالله. ان یکاد و چهارقل براش بخون من خیلی وقته وبلاگت رو میخونم. ان شاءالله بلا از شما و همه دور باشه
مامانی رضا
24 آبان 95 10:07
ای جونم عزیزم الهی از چشم بد دور باشه.. خدا رو شکر به خیر گذشته.. اما وبلاگ و تعطیل نکینید خب عکس از حلما گلی نزارید اما از آشپزی هاتون بزارید چون شما استادی کدبانویی و ما بی تجربه ها خیلی چیزا یاد گرفتیم از شما
دانستني ها
24 آبان 95 16:42
سلام وبلاگ خوبي داريد مطالبتون جالب بود موفق باشيد http://www.danestanihayerooz.ir
سید
25 آبان 95 16:37
سلام نفیس جان خوبی عزیزم؟ حلما جونم خوبه؟ بهتره؟ از اون روز تا الان که اینجوری شده همش دلم پیششه هر روز میام به اینجا سرمیزنم ببینم خبر سلامتیش رو اپ کردی یانه
مامان نفیسه
پاسخ
ممنون عزیزم فدای دل مهربونت
بهناز خانومی
26 آبان 95 12:23
آخی جانمممممممممم قلبم رخت عکسش رو دیدم نفیس جون بنویس و ما رو تنها نزار دوستت داریم بانو بلا به دور انشالله خدایا خودمون رو به دستهای و نگاه پر مهر خودت سپردیم
خاله نورا
26 آبان 95 23:13
سلام خانمی خوبی دختر گلت بهتره مواظب خودتون باشید
مامان فاطیما
28 آبان 95 2:37
آخی بمیرم براش😔
مامان فاطیما
28 آبان 95 2:41
ببخشید نفیسه جون من میتونم ادرس اینستاتونو داشته باشم ..
مامان رعنا
28 آبان 95 11:42
وای عزیز دلم ،،، خداروشکر بازم که حالش خوبه واقعا بهت حق میدم من بودم که مرده بودم .بازم به خیر گذشت
مرسانا
29 آبان 95 2:04
سلام ،خداروشکر بخیر گذشت،حال حلما گلی چطوره؟
مهسا مامی رها
1 آذر 95 15:44
وااای بمیرم برات حلما جون... یه ماهی سفر بودم تا اومدم وبت و دیدم و این پست رو, مخصوصا اون عکس رو!! نمیدونی چه حالی شدم.. ایشاا.. دیگه هیچ وقت از این اتفاق ها نیفته برات خاله جون چی کشیدی نفیسه جون اون روز, خیلی سخته... بازم خوبه به خیر گذشت..
سید
3 آذر 95 10:20
سلام نفیس جان خوبی عزیزم.حلما جان بهتره؟ بخیه هاش رو کشیدین؟ جاشون هست یا نه؟ امیدوارم هرچه زودتر خوب بشه.
مامن ایلیا
10 آذر 95 0:15
سلام خانمی خداروشکر به خیر گذشته من یکسالی میشه که مطالب وبلاگتون رو دنبال میکنم و از کارا و مراسماتون ایده میگیرم ممنون از همه عکسا و مطالبی که میزارید خدا حلما خانم رو براتون حفظ کنه مرررررررررررررررررررسی
مامان درسا
4 اردیبهشت 96 12:32
سلام عزیزم خیلی ناراحت شدم بعد مدتها اومدم اینجا رو بخونم دیدم که اینطوری شده ایشالا بلا دوره ازش واقعا سخته .... والا منم تو فکرم افتاد که یا عکس نذارم یا رمز دار کنم ولی بازم هنوز هیچ حرکتی نکردم اخه هرکاری هم کنی اخرش چشم و نظر هست ربطی به وبلاگ نداره و از طرفی هم به نظرم باید حریم خصوصی ادم حفظ بشه و هرکسی نتونه بیاد بخونه و نظر بده وبلاگ بچه نباید عمومی باشه
ثمینثمین
12 اسفند 96 10:15
بمیرم گریه
ثمين بانوثمين بانو
23 اسفند 96 12:33
گریه خطا