حلما گلی حلما گلی ، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

همه ی دنیــــــــای نفیــــــــس *** حلماگلی***

پاگشای عروس جدید

سلام چراغ خونه! گرمی خونه! دردونه ام! اینم از عکسای شام پاگشای عمو محمد و زن عمو شریفه... منوی غذای من واسه اونشب : (چون بارونی بود، اول ورود مهمون ها) سوپ جو - پیراشکی گوشت شکل آهو (چون آهو هم یه جورایی عشقولانه هست و هم اینکه عقد عمو محمد روز میلاد امام رضا ع بود و آهو یه نماد خوشکل از انروز بود) - کیک الویه بشکل آهو و چیزکیک با پایه کیک و ژله تصویری مخصوص پاگشای عروس و داماد! بقیه عکس ها رو در ادامه مطلب ببینید... اولش که عروس و داماد اومدن با این سینی نقل و شکلات رفتیم پیشواز البته تا اودم عکس بگیرم شما چندتا از شکلات ها رو باز کرده ببودی و خوردی! راستش تا حالا چیزکیک درست نکرده بودم ...
19 دی 1394
21327 11 16 ادامه مطلب

ح مثل حلما

  دختر عزیزم! حلما           ما انسانها به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها          را دوست داریم ، و به آنها وابسته میشویم و هر چه خاطرات         خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر         می شود !         پس هرکسی را که بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر         دوستمان بدارد باید ...
14 آذر 1394

تیپ پائیزی گلبرگ نازم..

15 ماهگیت مبارک عسلم! گردش در یک روز زیبای پائیزی... در روز تولد مامان نفیسه...   آبان هم رو به پایان است .. انارها ترک برداشته اند خرمالوها را چیده اند برگ ها کف پوش خیاباڹ شدند…. زیباترین رنگ آمیزی طبیعت ومظلوم ترین فصل سال… و من دوستی و دوستانم را از پائیز خدا هدیه گرفتم… اهل هرجایی که باشی پائیزت با من یکی ست… پاییزت پراز لحظه های زیبا و زندگیت مملو از آرامش… . . . و آخرین روز ازماه آبانتون بخیییروشادی❤ ...
29 آبان 1394
3909 17 22 ادامه مطلب

پائیز بهاریست که عاشق شده است...

سلام سلام سلام به همه دوستان مهربونم که توی این مدت به ما سر زدید و جویای حال ما شدید و مایه دلگرمی ما! از همگی متشکرم! خداروشکر گچ دست حلما گلی رو باز کردیم و بچم کلی خوشحال شد اونروز! انگاری که رها شده بود... آزاد... اینم عکسای روزی که دستش رو باز کردیم: ...
25 آبان 1394
2447 10 10 ادامه مطلب

آخر هفته ای پر اشک!

سلام گل صبور مامان ! دختر مهربون ! عزییییییییییییییییزم ! مدتی بود هی مچ دستت رو میگرفتی و میگفتی: اوخخخخ ! ما چون هنوز شما خیلی کلمات رو به مفهوم واقعی بکار نمی بردی ، جدی نمیگرفتیم ! ولی چند روزی بود که حساس شدم که کدوم دستت رو میگی اوخخخخخ! تا اینکه روز پنجشنبه تو کوچه با بابایی رفته بودی و خوردی زمین! خب چون تازه راه افتادی خیلی زیاد زمین میخوری و دردت بیشتر شده بود ... گذشت.. صبح جمعه اومدم لباست رو عوض کنم که مثل همیشه زدی زیر گریه  موقع درآوردن دستت از آستین! ولی این بار حساس شدم که کدوم دستت رو گریه میکنی؟؟ هردوش یا یکیش؟؟ که دیدم بله! تا همون دستت رو گرفتم و زدی زیر گریه ! بازم گفتم شاید زیاد...
9 آبان 1394
2654 12 35 ادامه مطلب

گزارش عزاداری حلما کوچولو در صبح تاسوعا 94

سلام مهربونم امسال صبح تاسوعا خوابمون برد و به هیچ مراسمی نرسیدیم واسه همین به همراه بابایی رفتیم که فقط دسته های زنجیرزنی تماشا کنیم! اولش فکر کردیم انقدر دیر اومدیم که همه رفتن خونه ولی وقتی رسیدیم به محله قصرالدشت دیدیم وای انگار تازه شروع شده و دقیقا به موقع رسیدیم! بقیه عکس ها در ادامه مطلب...   قافله شترها... زنگ کاروان... اونروز هم شما رو سقا کردم و هم عروسک مورد علاقه ات "محمد" رو! و هردوتون رو بردیم که عکس بگیریم. لباس سبز پارسالت رو هم تن محمد کردم که با هم ست باشین! اونجا شتر و اسب آورده بودن و خیمه ساخته بودن و.... چ خبر بود خلاصه! شما که چشم از شتر ها برنمیداشتی! و کلی...
6 آبان 1394

هر روز و هر لحظه کنارمی عشق کوچولوی من!

خیلی فکر خوبی بود اینکه عکست رو روی لیوان ها چاپ کردم! هم خودم هم بابایی خیلی از این کار راضی بودیم و حتی صبح ها که ازت دوریم عکست جلو چشمامون هست و بقولی تو هر لحظه کنارمونی خانوم گل!   ...
5 آبان 1394