یادش بخیر! یه شب خوب ...
یه شب از اواخر پاییز بود... متاسفانه دقیق یادم نیست... الان یهو عکس های اون شب رو دیدم... چقدر زود بزرگ میشی ماشالا... هم خوبه هم بد! اونشب رفتیم اول کتابفروشی دایی محمد برات کتاب خریدیم... اونجا خیلی خوشحال بودی... و بعدش رفتیم شب چره... شما هم که همش دستمال دستت بود و داشتی خودت رو پاک میکردی! بس که تمیزه دخترم! ...