حلما گلی حلما گلی ، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

همه ی دنیــــــــای نفیــــــــس *** حلماگلی***

حلما یاس بهشتی من!

دختر نازدار من!   تو ماه محرم مهمون دلم شدی و بعد از ماه رمضون می خوای مهمون خونمون بشی. چه پاقدم با برکتی. بیا که خوش اومدی عزیزدلم...   سلام به دوستان مهربانم کمتر از 48 ساعت تا بغل گرفتن دخترم وقت باقیست برایم دعا کنید . . . شک ندارم ... میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که  می توان با آن به رنج های زندگی هم دل بست ... الان حتما تو با آرامش تو دلم خوابیدی ولی چشمای من پر از اشکه... هم از عشق تو هم از سوز دلشکستگی و کمی ترس و دلهره... اما قلبم برای تو لبریزه از آرزوهای قشنگ... کاش هیچوقت یادم نره که تورو به این دنیا میارم تا بشی همه چیز و همه کسم، چون ی...
18 مرداد 1393

فرمانروای قلبم

در قلــــــــــــب کوچکم فرمانروایــــــــــــی میکنی بدون هیچ نائب السلطنه ای کسی نمیداند چه لذتـــــــــــــــــــــــــــــــی دارد بهترین پادشاه تاریخ را در دل داشــــــــــتن....! ...
14 مرداد 1393

هفته ی 38 بارداری و تعطیلات عید فطر

سلام به حلمای عزیز خودم خوبی گل من؟ دخترم؟ عیدت مبارک خانوم گل. ما برای عید فطر 4 روز تعطیل بودیم و مامان بالاخره تونست بعد از کلی وقت استراحت کنه.. ولی تنها بودیم این چند روز.. چون عزیز جان و پدر جان رفته بودن مشهد - مامان محبوبه و بابا جون رفته بودن یاسوج و بقیه هم هر کدوم یه جایی بودن! روز دوم تعطیلات. صبح یه لخته ی کوچولو خون دیدم و کمی هم خون آبه.. ولی چون تا ظهر تکرار نشد بیخیال شدم. واسه ناهار هم بابایی ما رو مهمون کرد باغ راز.. خیلی خوش گذشت.. شیشلیک خوردیم و کلی عکس گرفتیم... از عصر یه سری دردهایی اومد سراغم.. نافم و از دوطرفش تا پهلوهام... گاهی هم شکمم مثل سنگ میشد... گاهی رحمم منقبض میشد.. موقع نشست...
11 مرداد 1393

خدارو شکر...

خدارو شکر میکنم که بهم این قدرتو داد که 2 سال مثل یه محقق در مورد بچه داری مطالعه کنم و از روز اول بارداری با هوشیاری کامل پایه های زندگی آیندتو دونه به دونه و درست بچینم... و خدارو شکر که باباییتم باهام همکاری کرد و نکاتیو که باید انجام میشد با کمک هم انجام دادیم. من به آینده خیلییییییییییییییییییییی امیدوارم، من به خوشبختی تو ایمان دارم، تو روزهای فوق العاده ای در پیش داری دختر زیبای من کاش الان که داری در بطن من، داخل وجود من جرعه جرعه آب حیات مینوشی و هرازگاهی با ضربه های کوچیک و مهربونت مامانو نوازش میکنی بدونی این مادر گرچه بی تجربه و خامه، گرچه بار اولیه که داره یه فرشترو پرورش میده...امااا...نهایت تلاششو کرده و میکنه که فرداها و...
7 مرداد 1393

هفته ی 37 بارداری

سلام مامان جون! امروز رفتم دکتر! همه چی خوب بود! شکمم رو متر کرد و اندازه گرفت. وزنم. صدای قشنگ ضربان قلبت.. همه چی عالی! فقط نمیدونم چرا فشارم 40-90 بود!! بهم گفت مایعات زیاد بخورم و هفته ی بعد هم برم پیشش برای چک آپ. دوشنبه ی آینده نه- دوشنبه بعدیش تو بغلمی!! باورمم نمیشه.. یعنی میشه؟؟ یه کمی میترسم.. درباره نوع بیهوشی ازش پرسیدم. گفت ما اسپاینال انجام میدیم! بی حسی از کمر. واقعیتش همیشه میگفتم با خودم این خانومایی که میرن بی حسی تو نخاعشون بزنن نمیترسن فلج بشن؟؟ یا چیزای خیلی بدی درباره سردرد های بعد از این نوع بیهوشی شنیده بودم که میگفتم دیوانه ان اینا!! حالا باید دقیقا بشینم تحقیق کنم درباره ی این موضوع تا ب...
6 مرداد 1393

هفته ی 36 بارداری

سلام پرنسس کوچولوی من عزیز مادر.. این روزها مرتب بودنت رو در کنارم تصور میکنم... که به چهره ی معصوم تو خیره شدم و تو در خواب نازی... خنده هایت و حتی گریه هایت را تصور میکنم... ولی... ولی دل مادر حتما زمان هایی برای این دوران حاملگی و حرکتهای جنین در داخل شکم تنگ خواهد شد! مطمئنم! این روزها حتی غصه ام میگیره از اینکه این 9 ماه را لحظه شماری کردم تا به دنیا بیای... میترسم مادر جون، میترسم... میدانم الان جات امن امنه! حتی دست من هم به تو نمیرسه! از آسیب آدم ها در امانی... آرامش داری... میدونی... همه ی زندگیم شده تو... و تکون های تو و صدای قلبت... میترسم به دنیا بیای و نتونم مراقبت باشم... به...
1 مرداد 1393

هفته ی 35 بارداری و آغاز ماه نهم

سلام به عسل مامان... ایشاله که خوب و سالم باشی عزیز دلم... آخ جون همه چی آرومه... من چقدر خوشحالم   هفته ی 34 رو و ماه هشتم رو با هم بسلامتی تموم کردیم... خدا جونم شکرت... وزن مامانی در پایان 8 ماهگی: 74.5 خداییش زود گذشت!! شایدم دلیلش اینه که سه ماهش رو در بی خبری بودم... بی خبری از وجود یه فرشته ی پاک و معصوم تو دلم... یه فرشته ی صورتیِ صورتی! تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست... عزیز دل. مامان نفیسه و بخور بخور تو ماه هشتم! یک شکمویی شدم من تو این ماه که نگو... سه تا ساندویچ نون و پنیر و گردو میبردم اداره!! + یه نایلون بزرگ میوه! انگار زمان بچگیم که با مدرسه میخواستم بر...
22 تير 1393